ميخوام بنويسم ازبدبختی هام
ديگه ترسي از كسي ندارم واسه پنهان كردن عشقم
ديگه دليل واسه پنهان كردن عشقم به تو ندارم
ديگه اسما رو مخفف نمي نويسم
مي خوام همه چيو اينجا بنوسم
نگران نباش كسي ادرس اين وبو نداره
فقط شيرين مي دونه كه اونم ادرسشو نداره
بقيه هم اصلا خبر ندارن كه همچين وبلاگي وجود دارد
*پس مينويسم هر آنچه را كه دوست دارم*
ميخوام بگم
ميخوام بنويسم
بنويسم از دل شكستم
بنويسم از حالي كه دارم
ميخوام اينجا فرياد مرگ بار بزنم چون كسي صدامو نميشنوه
(حالا كه ديگه همه چي تموم تموم شده ميخوام بگم
از اولش بگم
از زجر هايي كه كشيدم بگم)
نظرات شما عزیزان:
سلام به همه اونایی که زندگیمو عوض کرد دارن داستان منو میخونن. من ی پسر 22 سالم ک بنا ب دلایلی خودمو معرفی نمسکنم/ ی روزی مثل همه روزا بی حوصله و پکر نشسته بودم که یهو ی اس واسم اومد نمیدونم چرا ولی احساس خاصی داشتم کی ای کاش تو اون روز کاملا گند که زندگیمو عوض کرد ی بلایی سر من یا گوشیم میومد که همچین احساسی جلوم سبز نمیشد.بهتره زیاد سرتونو درد نیارمو برم سر اصل مطلب.اره اقا اس اومد و منم نمیدونستم شماره کیه ج سلامشو دادم همینجوری باهم اس بازی کردیم تا اینکه بهترین رفیقم که پسر خالم بوداومد گفتم هادی اینو میشناسی ی نگاهی کردو دید بله همون دختری که میخواست باهاش رفیق بشه گوشیو دادم بهش و باقی ماجرارو اون ادامه داد ک بعد ی ساعت اومد ب من گفت از تو خوشش اومده گفتم هادی میدونی که من از اینجور اداها خوشم نمیاد بالاخره بعد کلی اسرار از اونو انکاراز من قرار گذاشتیم منکه اونو ندیده بودمو ولی اون منو دیده بود ی قرار گذاشتیم که بالاخره روز معود فرا رسید و ما رفتیم سر قرار و همدیگرو دیدیم و ازهم دیگه هم خوشمون اومد ان رفاقت ادامه داشت تا اینکه مادر بزرگ ما ب رحمت خدا رفت و اعظم همون رفیقمو میگم خیلی خوشکل بود برعکس اسمش. خیلی دلداریم داد و کمک کرد که این داغو فراموش کنم اخه مادر بزرگمو از جونمم بیشتر دوستش داشتم و سر همین قضیه من که اعظمو دوستش داشتم علاقم شدید تر شد و هرروزم که میگذشت علاقم بیشترم میشد تا جایی رسید که بالاخره تصمیم ازدواج گرفتیمو ی روزم قرار گذاشتیم که بریم بیرون و ی روز معلوم کنیمو ما با خانواده بریم خاستگاریش ک بیرون رفتیم و روزم معلوم کردیم و منم رفتم از اون طرف پارک بلال بخرم که دیدم اعظم حراسون داره میاد سمتم و ببخشید ی حرومزاده داره دنبالش میکنه و میخود اذیتش کنه اخه طرف مست بود منم دووم نیاوردمو منقل ذغالارو انداختم روش طرف افتاده بود زمینو داد میزد منم با مشت و لقد افتاده بودم ب جونش بعدش فرار کردیم ولی چون ساعتم که اعظم واسم خریده بود از دستم افتاده بود اعظمو سوار تاکسی کردمو خودم برگشتم که ساعتو بردارم ک ریختنو منو گرفتنو واسه اینکه از ناموسم دفاع کرده بودم 10/000/000تومن ازم دیه گرفتن بعدش ازادم کردن اونم بعد شش ماه.تا رسیدم بیرون ب هادی گفتم گوشیمو بده از هادی گوشیمو گرفتم و ب اعظم زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود از هرکی پرسوجو کردم هیچکس درست ج نداد ک بالاخره فهمیدم بله ی هفته دیگه عروسیه خانمه خودمو ب ابو اتیش زدم ولی نتونستم اعظمو ببینم که بلاخره فهمیدم دقیقا فردا عقد کنونشه و پسره خیلی مایه داره و از این حرفا همینجوری داشتم از بچه ها پرسو جو میکردم اخه یکی از رفیقا با پسر خاله اعظم رفییق بود. که یهو اعظمو تو ماشین جنسیس دیدم اونم نگاشو انداخت به من ولی من نگامو دزدیدم چون نمیخواستم اون زندگی به اون خوبیو ب خاطر من از دست بده و حتی روز عروسیش رفتم که واسه اخرین بار ببینمش سر همین تو ساندویچی روبرو تالار نشستم که بالاخره اومدن بیرون و من دیدمش نگاش ب این ور اون ور بود سر همین خیلی سریع رفتم. فکر نکنید ادم ضعیفی هستما ن خیلی دوستش داشتم و خواستم خوشبخت بشه و بخاطر اینکه نزنه به مخم برم بزنم دهنشو سر خیانتش سرویس کنمرفتم استرالیا و میدونم این روزگار نیز بگذرد